خیلی متشکرم از ورود شما به این وبلاگ

بعد از افطاری ،همین یکشنبه شب 

رفته بودم منزل مشتی رجب 

در حدود هشت یا نه هفته بود 

همسرش از دار دنیا رفته بود 

تسلیت گفتم که غمخواری کنم 

این مصیبت دیده را یاری کنم 

رفت و ظرفی میوه آورد آن عزیز 


با ادب بگذاشت آن را روی میز 

در همین هنگام آمد خا له اش 

خاله ی هشتاد یا صد ساله اش 

او زبان بر حرف و بر صحبت گشود 

من حواسم پیش ظرف میوه بود 

در میان حرف او گفتم چنین 

آفرین ، به به ،هلو یعنی همین 

ناگهان آن پیرزن از جا پرید 

از ته دل جیغ ناجوری کشید 

داد زد الاف بودن تا به کی 

هی به فکر داف بودن تا به کی 

یک کم آدم باش این هیزی بس است 

داستان گربه و دیزی بس است 

مردکِ کم جنبه ی بی چشم و رو 

تو غلط کردی به من گفتی هلو 

 برای خواندن بقیه شعر ها به ادامه مطلب بروید
بازی آنلاین

ادامه مطلب

برای مشاهده به ادامه  مطلب مراجعه کنید

بازی آنلاین

ادامه مطلب

روزگاري در گوشه اي از دنيا مردمي زندگي مي کردند که خدا را فراموش کرده بودند و بت پرستي مي کردند  

برای مشاهده ی ادامه مطلب ،به ادامه مطلب مراجعه کنید

بازی آنلاین

ادامه مطلب

لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید

بازی آنلاین

ادامه مطلب

برای مشاهده به ادامه مطلب مراجعه کنید

بازی آنلاین

ادامه مطلب

برای مشاهده به ادامه مطلب مراجعه کنید

بازی آنلاین

ادامه مطلب

 

 

دومين فرزند برومند حضرت علي و(1) در روز سوم ماه شعبان سال چهارم هجرت فاطمه ، که درود خدا بر ايشان باد، در خانه وحي و ولايت چشم به جهان گشود.

 برای مشاهده  ادامه به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

بازی آنلاین

ادامه مطلب

می توانید در سایت عضو شده و در اتاق گفت و گو با هم صحبت کنید